خونه نازی اینام، بعد از دو ساعت خوابیدن ساعت پنج بیدار شدم و دارم حرص میخورم اونقدر که حس میکنم دارم خفه میشم، گریههای یهویی و کوتاه میکنم ولی چند بار، پاهامو به دیوار فشار میدم و سرمو میزنم با بالشت محکم. به دلیل های مسخره مثلا اینکه چه غلطی کردیم خونه رو فروختیما حالا من هر سری با این همه دردسر باید برم جایی و بیام. یا فکر میکنم اقای دهقان مشتری خونمون که خونه رو فروخته به یکی دیگه حالا پس پول ما کی اماده میشه، سه شنبه کامل اماده میشه ایا؟ از همین فکرا
من چرا اینقدر عصبی شدم، کلم داغه، مدام با خودم حرف میزنم، دلم میخواد انگشتامو به کف دستم انقدر فشار بدم تا خون بیاد، من کی انقدر عصبی شدم؟ چی میتونه ارومم کنه؟ از چی دور شدم که حالا به خودم اومدم دیدم اینطوری شدم؟ چرا از یه چیز کوچیک انقدر کینه به دل میگیرم؟ کی گفته همه چی باید سر جاش باشه بعد من اروم باشم؟ از خودم بدم میاد، بدم میاد که انقدر از خدا دور شدم که بی قرارم و عصبی، همیشه عصبی، قبلنا به یه وصل بودم مدام، کدوم نیاز اساسیمو دارم انکار میکنم که
شاید تو یه دنیای دیگه من و تو کنار هم زندگی میکنیم، تو همینی هستی که هستی، و من از شبیه به تو بودن تا آسمونها اوج میگیرم تو اون دنیا اعتقادات شدیدا متفاوتمون مارو جدا نکرده، اونجا هدفمون یکیه، تو از اینکه دخترت یه الگوی شبیه به من داره خوشحالی، برعکس این دنیای واقعی ولی همش اون دنیا توی این دنیا فعلا باید طبق ارزشهای خودم برم جلو هر چند سخت هر چند بی روح
درباره این سایت